بی دل



تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه دار افکارم. افکار مریض ریشه در وجود دوانده و عمیق تیر می کشد نوک انگشتانم. (نه توانی که عرق از جبین پاک کنم)


زندگی بالا و پایین آمدن های اجباری نیست.زندگی اصلا اجبار ٬ ی ٬نیست.اجبار را توساختی که شب هایمان روشنایی را ندیده ٬ که قلب هایمان نامنظم تراز همیشه می زند. توجبر را با جابرانت به تن هایمان تحمیل کردی.
اصلا نگاهی به سیاهی دست هایمان انداخته ای؟
سرخی چشمانمان را به فکر نشسته ای؟
روی زخم های لاعلاجمان دست کشیده ای؟
تو پاک کردی هرآنچه انسان نامیدم. شوق کردی که کفتارها نزدیکت شدند.
زمین پر از سرخی سنگ هاست. آسمان تیره و تار شد زمانی که فریاد زدی :بکشید.
اما من و هزاران چون من ٬ هنوز هم ایستاده ایم. ما مردن نمی دانیم ٬ کشتن نمی شناسیم اما عجیب به شکار کفتار ها دل باخته ایم. عاشق که نمی میرد ٬ انسانیت که پوچ نمی شود ٬ زمین که خشک نمی ماند.
حال بدان ٬ بلد راه ما هستیم نه ذهن بسته ی تو.


من گمشده ام در میان شما ‌، درمیان قلب های نفرت انگیز گرم، درمیان خودکشی های چندساعته، درمیان استکان های نشسته و عرق کرده. گمشده ام که بسازم خرابی هارا،که طلوع کنم تاریکی های مغزهارا که بنویسم نگفته های عمیق مرداب را. لجن زار ذهنم را رز خواهم کاشت یا شاید شیپوری که باور شوم که باور کنم ناامیدی عرق هارا. 
خودت را بکش تا بسازی خدارا تا باور کنی ناخدارا. راهی نیست باید پنهان عریان شوی در دست های خودت ،غرق کنی را.پایان بده به چشم هایت ،کور شو که ببینی هرانچه امیدت می دهد. دست بکش پستی و بلندی هایت را که فریاد می زنند بکش و بمیران خودت را.
ناشنوا باش که راحت زنده شوی و تو باور کن این نوشته هارا.


جرعه ای بیستر

 

فلسفه را نباید خواند، نباید شنید و حتی نباید دید. فلسفه را باید درک کرد ، باید لمس کرد و لیز خوردن آن را زیر انگشتانت حس کرد. نمی توانی آن را بگیری ، نمی توانی متوقفش کنی ، تنها برای چند لحظه حسش کن.از دور نه ، از نزدیک نگاهش کن.جالب اینجاست می توان هر بی ارزشی را ارزشمند کرد تنها با فلسفه . افتادن یک برگ را ، خاموش کردن یک لامپ را ، نگاه به صف مورچه هارا و مرگ را. در فلسفه ، کافکا ، نیچه ، ویل دورانت ، آلبرکامو و بقیه همه و همه یکی می شوند و تورا بردستهایشان می گیرند و به تاریخ می سپارند. از طاعون زده ها عبور خواهی کرد ، مسخ می شوی ، گریه می کنی و حتی به جوخه اعدام سپرده خواهی شد. آنقدر اوج می گیری که همه چیز بی معنی می شود . زمین کوچک را در دستهایت می فشاری ، خورد می کنی و کنار می گذاری. خدای خودت می شوی ، پارازیت های ذهنت تمام می شود و درک می کنی تمام درد هارا. گرچه زخمی خواهی شد در این فرازو نشیب ها اما ، آغوش باز می کنی برای بیشتر ها  و استخوان می کنی لای زخم ها و فریاد می زنی جرعه ای بیشتر بریزید برای من . زیباست اما سخت ، روشن است اما کم سو ، کتاب است اما دنیا. افسوس که منطق زندگی بیرونم می کشد از حقیقت فلسفه و با واقعیت روبه رویم می کند.با حرف ها ، چشم ها ، دست ها و دروغ ها . سرم سنگین می شود ، شربت فهمیدن چقدر تلخ است و بی اثر ، افاقه نمی کند. من اما بازهم غرق خواهم شد در دریای مفهومات ، اما این بار زنجیر محکم تری  به پاهایم خواهم بست که با هیچ واقعیت دروغی به منطق باز نگردم.


-پاشو آقا ماهان. پاشو دیگه. دیرت میشه اونوقت غر غر کردنت برای منه.
با عجله لباس های دیروزی را می پوشم . هرچه حسین اصرار می کند که لقمه ای صبحانه بخورم مثل همیشه صبحانه نخورده از خانه بیرون می زنم. چند دقیقه ای طول می کشد تا به ایستگاه مترو برسم. صبح ها متروی تهران بیشتر به ویترین عروسک فروشی شبیه است. با وجود اینکه تا هتل با تمام توان دویدم اما بازهم چند دقیقه ای دیرتر از وقت مقرر می رسم . خداراشکر مدیر شیفت هنوز نرسیده . 
-بچه ها زود باشید سریع لباسای فرمتونو بپوشید . ماهان تو بیا کارت دارم.
بله آقا مصطفی. امری داشتید؟
-دیشب که رفتی یه خانمی اومد اینجا از اون باکلاسا ها. لباساش کلی می ارزید . سراغ تورو گرفت . منم گفتم پیش پای شمارفت. خلاصه یه چند دقیقه ای با موبایلش حرف زد و بعدشم این کاغذو داد گفت بدم به تو.
به من؟ خب نگفت کیه؟ چی کار داره؟ آخه من که کسی رو تو این شهر نمیشناسم.
-نه والله چیزی نگفت. خب دیگه اینو بگیرو برو به کارت برس.
چشم آقا مصطفی . 
غذاخوری هتل هر لحظه شلوغ تر می شود. انگار سیر شدن از لغت نامه ی این مردم پاک شده . احساس ضعف شدیدی می کنم. 
 

ادامه دارد .


حسین جان چطوری ؟ اوضاع خوبه ؟ سردت نیست با این زیرپوش ؟
-نه آقا ماهان. ما بدبخت بیچاره ها لااقل باید فرق بین زمستون و تابستون رو بفهمیم دیگه. وگرنه اونیکه لباس گرم میپوشه که نمیفهمه ۴ تا فصل داریم.
امشب چیزی برای خوردن هست؟ من که کلی التماس کردم بلکه این مدیر شیفت شب یه چندتایی غذا بده بیارم براتون ولی انگار این گرونی دامن این پولدارارو هم بد گرفته . خسیس ترشون کرده.
-آره هست بیا فعلا بریم که تا خونه کلی راهه.
بی خوابی بدی گریبان این شب ها را گرفته . نسیم خنکی که درست از لابه لای موهای بلند و نتراشیده ام راه خود را باز می کند را حس می کنم . کمی فکر کردن که چیزی از آدم کم نمی کند. دلم تنگ دست هایت شده. دلم برای آن نگاه گیرا و گاهی هم بریده بریده ات مدام تنگ می شود. یادت هست روزهای امتحان را؟ کلاس های بعدازظهر دانشگاه با چشم های پف کرده به کلاس می رسیدی. عشق مگر چیزی جز این خاطرات رنگی قلب هایمان است؟ کجایی که دستانم انقدر به تکاپو افتاده ؟ 


ادامه دارد .

 


فقط برای چند لحظه خوابم برد. با ضربه ی آرامی که دسته صندلی جلویی به پیشانی ام زد بیدار می شوم. اتوبوس خالی شده . همین چند لحظه پیش بود که به سختی جایی برای نشستن پیدا کرده بودم. چراغِ قرمز رنگِ تابلوی بستنی فروشی توجهم را جلب می کند. تازه به خاطرم آمد در همان چند لحظه ای که خوابم برده اتوبوس دو ایستگاه از مقصد همیشگی ام رد شده است . سریع بلند می شوم و کمی با تلو تلو خوردن ناشی از حرکت اتوبوس خود را به کنار راننده می رسانم .

آقا ببخشید من خوابم برد باید دو ایستگاه قبل پیاده می شدم . میشه نگه دارید؟

-ای آقا دنیارو آب ببره شمارو خواب میبره. صبر کن الان نگه می دارم .

با سرگیجه ی خفیفی از اتوبوس پیاده می شوم . هوا کاملا تاریک شده .

-زمستان امسال انگار کمی عجله داره برای نشوندن سرماش به جون استخونای ما کارتون خواب ها.

صدای حسین را می شنوم. عادت همیشگی دور دور کردن با آن کفش های میخی به ارث رسیده از پدرش را ترک نمی کند.

ادامه دارد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گردشگري Jolene کبوتر سپید تور های ارمنستان Chris راستگویی فروشگاه برتر خاطره ساز فیلم های روز هالییود زیر ذره بین ما