فلسفه را نباید خواند، نباید شنید و حتی نباید دید. فلسفه را باید درک کرد ، باید لمس کرد و لیز خوردن آن را زیر انگشتانت حس کرد. نمی توانی آن را بگیری ، نمی توانی متوقفش کنی ، تنها برای چند لحظه حسش کن.از دور نه ، از نزدیک نگاهش کن.جالب اینجاست می توان هر بی ارزشی را ارزشمند کرد تنها با فلسفه . افتادن یک برگ را ، خاموش کردن یک لامپ را ، نگاه به صف مورچه هارا و مرگ را. در فلسفه ، کافکا ، نیچه ، ویل دورانت ، آلبرکامو و بقیه همه و همه یکی می شوند و تورا بردستهایشان می گیرند و به تاریخ می سپارند. از طاعون زده ها عبور خواهی کرد ، مسخ می شوی ، گریه می کنی و حتی به جوخه اعدام سپرده خواهی شد. آنقدر اوج می گیری که همه چیز بی معنی می شود . زمین کوچک را در دستهایت می فشاری ، خورد می کنی و کنار می گذاری. خدای خودت می شوی ، پارازیت های ذهنت تمام می شود و درک می کنی تمام درد هارا. گرچه زخمی خواهی شد در این فرازو نشیب ها اما ، آغوش باز می کنی برای بیشتر ها و استخوان می کنی لای زخم ها و فریاد می زنی جرعه ای بیشتر بریزید برای من . زیباست اما سخت ، روشن است اما کم سو ، کتاب است اما دنیا. افسوس که منطق زندگی بیرونم می کشد از حقیقت فلسفه و با واقعیت روبه رویم می کند.با حرف ها ، چشم ها ، دست ها و دروغ ها . سرم سنگین می شود ، شربت فهمیدن چقدر تلخ است و بی اثر ، افاقه نمی کند. من اما بازهم غرق خواهم شد در دریای مفهومات ، اما این بار زنجیر محکم تری به پاهایم خواهم بست که با هیچ واقعیت دروغی به منطق باز نگردم.
درباره این سایت