زندگی بالا و پایین آمدن های اجباری نیست.زندگی اصلا اجبار ٬ ی ٬نیست.اجبار را توساختی که شب هایمان روشنایی را ندیده ٬ که قلب هایمان نامنظم تراز همیشه می زند. توجبر را با جابرانت به تن هایمان تحمیل کردی.
اصلا نگاهی به سیاهی دست هایمان انداخته ای؟
سرخی چشمانمان را به فکر نشسته ای؟
روی زخم های لاعلاجمان دست کشیده ای؟
تو پاک کردی هرآنچه انسان نامیدم. شوق کردی که کفتارها نزدیکت شدند.
زمین پر از سرخی سنگ هاست. آسمان تیره و تار شد زمانی که فریاد زدی :بکشید.
اما من و هزاران چون من ٬ هنوز هم ایستاده ایم. ما مردن نمی دانیم ٬ کشتن نمی شناسیم اما عجیب به شکار کفتار ها دل باخته ایم. عاشق که نمی میرد ٬ انسانیت که پوچ نمی شود ٬ زمین که خشک نمی ماند.
حال بدان ٬ بلد راه ما هستیم نه ذهن بسته ی تو.
درباره این سایت